پاتوق فرزانگان
نمی دانم... هنوز هم نمی دانم... پاسخ بزرگترین معمای زندگی ام را چرا زنده ام؟ اصلا چگونه زنده ام؟ چگونه تاب می آورم که جان ندهم؟ جان ندهم و بمانم بمانم در این جهان بی جان چگونه می توانم زنده باشم؟ چگونه می توانم تاب بیاورم که تو باشی و من باشم ولی تو نباشی پس من چرا باشم؟ تو هستی ولی نیستی تو هستی چون قلبم یقین دارد که بیهوده آن همه مردمان عاشق نشدند و عاشقِ "هیچ کس" نشدند می دانم که تو هستی این را دلم می گوید و تو نیستی این را چشمم می گوید چشم های نابینایم به من دروغ می گویند می گویند کجاست پس او؟ نمی دانند که آنها خود نابینایند تو هستی آری، بمان همیشه باش حتی اگر چشم هایم هرگز تو را نبینند ولی آیا... دلت نمی سوزد؟ بحال اشک های چشم های نابینایم فکر می کنم مهربانتر از این باشی که بگذاری چشم هایم نابینا بمانند بگذار ببینمت نمی دانم چگونه تو را نمی بینم و زنده ام! بی تو باید مُرد! و تا نیایی زندگی دشوار است مخصوصا برای چشم های نابینای من بینایم کن و بیا تا تو را ببینم چشم هایم تا تو را نبینند نابینا خواهند ماند فقط نمی دانم دلم چگونه تاب می آورد دوری تو را وه که چه نزدیکی تو! ولی من دورم چه حیف... و هزاران ای کاش... اولینش: کاش که همسایه ی ما می شدی... انتظار نوشت: کی و کجا وعده ی دیدار ما؟